بگذار بگویم...

 

بگذار بگویم که سالهاست من مرده ام سالهاست که فقط در

 بین زنده گان نام زنده را با خود یدک می کشم.

 بگذار بی پرده بگویم سالهاست غروب کرده ام بگذار نهفته ای از

درونم را برایت آشکارسازم.

 بگذار بگویم مردمان عجیب این شهرغریب سالهاست عشق را

 به آتش کشیده اند.

 سالهاست که محبت رابه اسارت گرفته ا ند وصداقت را درآتش

 افکنده اند .

 بگذار بگویم که این نامردان آرزو را زنده بگور کرده وا مید را خفته

 و به خاک سپرده اند.

 "آه" از چه بگویم. دلم در حسرت ا مید فردا می تپد. بغضم در

 حسرت یک فریاد بلند به سر می برد .

 ای کاش می شد فریاد کرد غم درون را .

 کاش می شد با صدای بلند عشق را رسوا کرد .

 ای کاش می شد به همه گفت : بد بختی را ...

 ا ما نه بگذار مردم در این اندیشه با شند که من

 خوشبختم حداقل ظاهرم این را نشان می دهد

                                                   بگذار بگویم...

                                                                                    بگذار...

نظرات 1 + ارسال نظر
بهاره چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:20 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

بهار عزیزم سلام
خوبی؟
چقدر متن قشنگی بود و چقدر برای همه مصداق پیدا می کرد (یا لااقل برای من که اینجور بود)... بله کاش با صدای بلند می شد عشق را و حرف دل را و آرزوهای محال را فریاد کرد... انقدر بلند که گوش فلک کر بشه از این صدای فریاد... کاش می شد محرمی یا سنگی صبوری پیدا کرد و تا جاییکه نفس در سینه هست باهاش حرف زد و درد دل کرد بی هراس و دغدغه اینکه نکنه حرفم جایی دیگه درز پیدا کنه و یا نکنه در موردم جور دیگه ای فکر بشه یا...
نمیدونم چرا اینجوریه تیچر جونم... نمی دونم مردم این زمونه چرا اینجوری شدند؟ اینقدر نامحرم و دل سنگ و سوهان روح؟! جبر زمونه ست؟ قهر خداست یا چی؟ نمیدونم... فقط میدونم داریم تو بد دورانی زندگی میکنیم...
مواظب خودت باش دوست جونم:-*
در پناه حق باشی:-*

سلام بهاره جونم...دقیقا حرف دل منو زدی. کاملا با نظرت موافقم...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد