آرزو

اول از همه برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم گربه ای را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
 باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بی آغازید
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ......................

پاییز

پاییز را حس می کنم

پاییز را با همه وجودم حس می کنم

گزندگی سرمائی که گرگ و میش هوای صبح اول صبح

باعث می شود پتو را بیشتر به خود بپیچم

و پیری درختان انگار هوس ریزش دارند

انگار می خواهند بار سنگین برگها را از دوش بردارند

و انگار دوست دارند صدای لذت بخش خش خش رنگهای نارنجی و زرد و قرمز را

در زیر پای عابران بشنوند

و خرده خرده برگها که  به خاک باز می گردند و در چرخه حیات

باز جزئی از درخت می شوند.

آسمانی که دیگر آبی آبی آبی نیست

کمی به سفیدی می زند

انگار دوست دارد رنگ جدیدی را تجربه کند و باز باران

شهد زندگی ؛ شهد زیبای زندگی

باران قطرات حیات بخش آب

هوس خیس شدن دارم زیر بارانی که بر من و برگها و درختان می ریزد

هوس نفس کشیدن دارم زیر هوائی که باران آن را ملس و خوشبو کرده است

safar

salam be hameye dostaye khobam ke lotf daran va be safheye man sar mızanan 

chandıst dar safaram va az sar zadan be webloge khodam be door va az hame badtar vaght nakardam be weblogetoon sar beznam valı  ghol mıdam bargashtam hatman jobran konam va az khejalatetoon dar bıyam

بی بهونه ...

چرا نمی شه بی بهونه از همدیگه یاد کنیم

این گل ها بی بهونه تقدیم شما

بانوی روشندل شیلات...(یادش بخیر)

 

مرداب این سرزمین پیر

همچون سطوح دیده طفلان بی گناه

نقش آفرین چهره ماه و ستاره ها

می خواهد از نسیم سحرگهان پاسخ دهد به پرسش او همره فلق

ای روزگار لعنتی با اوچه کرده ای

با آن بلند همت اکنده از غرور

با آن که بود سراچه چشمش پر زنور

با آن بزرگ بانوی روشندل شیلات

می بافد از کلاف یاس روز و شب دیباجی از امید

در دل هراس نیست

در دل بانوی روشندل شیلات

قایقش در دل امواج خروشان و بلند گرچه شد بازیچه خشم دریا

چشم امید به هر حال به هر سو افکند

تا ببیند که کسی نیست به ساحل پیدا

که بجوید از وی راه فردا

اینک ز پشت پلک پنجره می دید

سیما به صبح پرزنور و می شنید آوایی زدور

بانوی روشندل شیلات

ای روزگار لعنتی با اوچه کرده ای

با او که از کلاف یاس روز و شب می بافد از امید

دیباج و پرنیان به دل

بانوی روشندل شیلات