ایران من...

   آواره ام وخسته و سرگشته و حیران

هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست

 آوارگی وخانه به دوشی چه بلاییست

 دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

 من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ

 در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران

 بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست

 پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران

 لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ

چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

 این کوه بلند است ولی نیست دماوند

این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

 این شهرعظیم است ولی شهرغریب است 

این خانه قشنگ است ولی خانه ما نیست

می خوام...

بعد از هزار سال خستگی از کنجه زندون اومدم

دلم کویر غربته به عشقه بارون اومدم

غرور تیکه تیکمو می خوام که مرحم بزارم

غصه های یه عمرمو رو دشت عالم بزارم

بلکه یه دسته پاکیم غبار قلب پیرمو پاک کنه و رها کنه رویاهای اسیرمو

می خوام که از یاد ببرم هر چی ازم گرفته شد

می خوام فراموش بکنم هر چی رشتم پنبه شد

خنده تلخ آدما همیشه از دلخوری نیست

گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست

گاهی دل اینقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره

یه حرفه خیلی ساده هم گاهی چقدرغم میاره

گریزی نیست...

 من گریزانم از این خسته ترین شکل حیات        
 و از این غربت تلخ که به اجبار به پایم بستند

 می گریزم از شب
 می گریزم از عشق

 و تو ای پاک ترین خاطره ها همه جا در پی تو می گردم

آتش درون...

 من با عشق آشنا شدم

           و چه کسی این چنین آشنا شده است؟

هنگامی دستم را دراز کردم

          که دستی نبود

 هنگامی لب به زمزمه گشودم

          که مخاطبی نداشتم

 و هنگامی تشنه آتش شدم

        !... که در برابرم دریا بود و دریا و دریا

دنیا را نگه دارید...

می خواستم زندگی کنم راهم رابستند

ستایش کردم گفتند خرافات است

عاشق شدم گفتند دروغ است

گریستم گفتند بهانه است

خندیدم گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم