بوی دل کباب من آفاق را گرفت...

چند وقتیه از یه نفر شنیدم یکی از دوستای  گل دوران دبیرستانم (البته روم نمی شه از لفظ دوست برای خودم استفاده کنم ، چون حالا که بهم احتیاج داره کنارش نیستم)، آدمی که برای آیندش کلی هدف و آرزو داشت  و برای رسیدن بهشون تلاش می کرد، یه آدم کاملا احساساتی و لطیف، در خارج از کشور، اونور دنیا، جایی که دسترسی بهش تقریبا غیر ممکنه و اگر هم ممکن باشه خیلی سخته، داره شرایط بدی رو می گذرونه... و از همه بدتراینکه تنها راه ارتباطی من و اون یک آدرس email که متاسفانه بهش جواب نمی ده. اوضاع وقتی بدتر می شه که به خاطر مراعات حال خانوادش نتونی بهشون زنگ بزنی و حالشو بپرسی ومدام توی این فکر باشی که ای کاش راهی پیدا می شد...می تونستی تواین دوران کنارش حضور داشته باشی و خودتو در غم و غصه هاش شریک می کردی تا بلکه یه کم از بار غمش کمتر می شد.

دوست خوبم بدون که روز و ساعتی نیست که بهت فکر نکنم و خودمو جای تو نذارم و دلم نخواد که ای کاش یکی حالمو درک می کرد و کنارم بود

بدون که می دونم خیلی تنهایی

این شرایط حقت نبود

باور کن که دارم تلاش خودمو می کنم کسی رو اونورا پیدا کنم بفرستم سراغت به نمایندگی از خودم تا بیاد یه کم آرومت کنه

نمی دونم دیگه چی بگم...بغض آمونم نمی ده....(یادتونه قول داده بودم که دیگه نه بغض کنم نه گریه) مگه این دنیای لعنتی می ذاره آدم کمی نفس بکشه...

آدما بی معرفت

زندگیا سخت

انسانیت زیره سوال

حال هی بگین مثبت باش...مثبت فکر...مگه می شه آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!! 

مردی که بازیگر شد...

بازیگر مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب  می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد:
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد.
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم. سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند.
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست. او الان یک بازیگر است

درد مشترک...

مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد:

توله های فروشی

چیزی از نصب آن نگذشته بود که مغازه دار متوجه پسر کوچولویی شد که جلوی او ایستاده بود

پسرک از او خواست تا توله ها را به اونشان دهد. مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او یک عدد سگ با پنج تا توله سگ فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت.

پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت:" اون توله هه چشه؟" مغازه دار توضیح داد که آن توله از همان روزتولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمر خواهد لنگید. در واقع اون توله خیلی بدرد بخور نیست.

پس کوچولو نگاهی عمیق به فروشنده کرد و گفت: من همونو می خوام. مغازه دار موافقت نکرد. اما پسر کوچولو مدام اصرار می کرد تا اون توله رابخرد. بالاخره مغازه دار راضی شد و در حالی که از اصرار پسر متعجب بود توله را به او داد.

پسرک توله رابغل کرد و در حالی که از گوشه چشمش یک دانه اشک درخشان روی صورتش می لغزید لنگ لنگان از مغازه بیرون رفت.

آموخته ام که...

آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس دلیلی ندارد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.

آموخته ام که راه رفتن در کنار پدر در یک روز تابستانی، شگفت انگیز ترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته ام که پول شخصیت نمی خرد.

آموخته ام که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.

آموخته ام که چشم پوشی از حقایق آن را تغییر نمی دهد.

آموخته ام که این ایمان و عشق الهی است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.

آموخته ام که وقتی با کسی روبرو می شویم، انتظار لبخندی جدی از سوی ما دارد.

آموخته ام که هیچ کس کامل نیست، همانگونه که من کامل نیستم.

آموخته ام که زندگی دشوار است، ولی من از او سخت ترم.

آموخته ام که فرصت ها هیچ گاه از بین نمی روند ، اما شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام که تنها گذشت می تواند به دوستی عمق و معنا ببخشد.

آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است که می توان با آن دوستی را وسعت داد.

آموخته ام که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم. اما می توانم نحوه برخورد با آن را انتخاب کنم.

آموخته ام که بهترین موقعیت برای نصیحت یک زمان است، و آن وقتی است که از شما خواسته شود.

آموخته ام که تنها با بخشیدن دیگران می توانم به آرامش روحی برسم.

آموخته ام که نفرت آیینه دل را سیاه می کند همانگونه که محبت به آن جلا می بخشد.

آموخته ام که هیچ کس مثل من فکر نمی کند، اما من می توانم به افکار دیگران احترام بگذارم.

آموخته ام زندگی سناریویی است که من می توانم با ایفای ماهرانه و زیبای نقش خود، اثری با شکوه و ماندگار از خود در ذهن زمان باقی بگذارم.

آموخته ام که دوستان واقعی جواهراتی هستند که بدست آوردنشان راحت ولی نگهداریشان سخت است.

آموخته ام که ثروتمند آن کسی نیست که مال بسیار دارد بلکه آن کسی است که به کمترین ها قانع و خشنود است.

آموخته ام که زندگی را از طبیعت یاد بگیرم:

 چون بید متواضع،

 چون سرو راست قامت،

 چون صنوبر صبور،

 چون بلوط مقاوم،

 چون رود روان،

 چون خورشید با سخاوت،

 چون ابر با کرامت،

 چون کوه استوار،

 چون اقیانوس آرام و چون مهتاب روشنی بخش باشم.

و بالاخره آموخته ام که

                                معنی زندگی و امید به آینده در جلوه های دنیایی آن نیست بلکه به شکوه انتظاری است که قلبم را تسخیر کرده.

باران

 

ابرها می غرند 

     زمین می لرزد 

          چشمان آسمان خیس می شود 

باران می آید 

                  باران...