یادش بخیر...

به سنت روزهای آخر سال داشتم دفتر و پوشه‌های قدیمی را «خانه‌تکانی» می‌کردم! که برخوردم به این .......

Please download attached Audio File


کودکانه اثر زنده یاد
فرهاد مهراد
 آهنگ ترانه: اسفندیار منفردزاده
سروده و دکلمه: شهیار قنبری

 


بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی، وسط سفره‌ی نو
بوی خوب نعنا ترخون سر پیچ کوچه‌ها
[بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده‌ی لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه
[فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه]
شوق یک خیز بلند از روی بُته‌های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه‌ها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

بازی الک دولک تو کوچه‌ها
[عشق یک ستاره ساختن با دولک]
نرس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی یک لاله عباسی که خشک شده لای کتاب
[بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

[بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شبِ جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آب‌تنی
با اینا زمستون‌و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم]
 

آخرین پناه

همیشه ، وقتی تنها و نا امید و ملول
تنت ، روانت ، از دست این و آ ن خسته ست
همیشه
،
وقتی رخسار این جهان تاریک
همیشه
،
وقتی درهای آسمان بسته ست
همیشه
، گوشه ی گرمی ،
به نام " دل " با توست
که صادقانه تر از هر که
،
با توپیوسته ست !
به دل پناه ببر ! آخرین پناهت اوست .
تو را چنان که تمنای توست
،دارد دوست

کلاغ

برای زیباترینم

 

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی

و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس .

 با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست

صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را .

کلاغ از کائنات گله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی ها تنها سهم اوست

و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود .

کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود

 و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست.

 فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند .

 سیاه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هیچ نگفت .
خدا گفت : سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند

 و تو این چنین زیبایی ات را بنویس.

 اگر نباشی جهان من چیزی کم دارد.

خودت را از آسمانم دریق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. این منم که دوستت دارم سیاهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند.

این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.