بغض امانم نمی دهد...

چند وقتیه احساس می کنم تویه اتوبوس نشستم و به سمت جلو در حرکت

 زندگیمو می گم مثل یه اتوبوس در حال حرکت شده به سمت جلو مستقیم

بی هیچ هدف انگیزه برنامه فقط به جلو...مقصدش کجاست نمی دونم! نمی دونم

حتی کی و کجا باید ازش پیاده شم ایستگاه رو گم کردم خودم رو هم

 فکر می کنم دیگه مغزم فرمان نمی ده رها شدم مثل یه خس در مسیر باد

گاه طوفان  و گه گاهی گردباد...اون موقع اوج سردرگمی هامه همش دور خودم می چرخم

می چرخم...تا یکی پیدا شده بهم بگه: هی حواست هست؟ داره وقت می گذره

داره این عمر به نظر بعضی ها گرانبها زودتر از حتی باد می گذره و تموم می شه

هیچ وقت این طوری نبودم نمی دونم چند وقتیه چم شده

همه اون چیزهایی که یه زمانی برام خیلی ارزشمند بودن برام بی ارزش شدن

هیچ انگیزه ای برای تغییر ندارم حتی فکر می کنم آدمهایی که تو زندگیم هستند

 هر کدوم مدتی روی صندلی کنار دستم تو اتوبوس می شینند و بعد تو ایستگاه

خودشون پیاده می شن... بعضی هاشون بی خداحافظی حتی

نمی خوام بگم خیلی آدم با معرفتیم

 ولی همه اونهایی که حتی لحظه ای روی صندلی کناریم نشستند

هم در ذهن و روح و حتی قلبم از خودشون اثری گذاشتن و یادشون همیشه با منه

اما من چی شدم یه تابلو مثل تابلوهای ارائه بلیط نشانه شخصیت شماست

 و یا کرایه...تومان. تابلوهایی که برای همه عادی شده 

و خیلی وقتا بهش حتی توجهی هم نمی شه

حس بدیه! به آدمایی که کنارم می شینند و بی تفاوت ازم می گذرن کاری ندارم

بهشون حق می دم هر کسی مشکلات خودشو داره ولی دلم برای خودم می سوزه

راهمو گم کردم! بغض امونم نمی ده

         

گذشت زمان

بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند،

 بر آن ها که می هراسند بسیار تند،

 بر آن ها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی،

و بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است.

اما،

 برآن ها که عشق می ورزند

                   زمان راآغاز و پایانی نیست

رهایی...

و من اکنون به بودن های سبز می اتدیشم

در ذهنم آرامش و آسایشی نیکو می پرورانم وبه آزادی و رهایی از خشم درونم بسیار شادمانم

من رها هستم

من رها هستم از تمام ناخرسندی ها و ناکامی های گذشته

آن ها را رها می سازم و خویشتن خویش را پاس می دارم

                                                و دوست دارم خویش را با تمام خوبی هایم!

         ( چه از خود راضی...واه واه)

آمد اما...

آمد اما بی صدا خندید و رفت

 لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت

 آمد ازخاک زمین اما چه زود

 دامن از خاک زمین برچید و رفت

 دیده از چشمان من پنهان نمود

 از نگاهم رازها فهمید و رفت

 گفتم اینجا روزنی ازعشق نیست

 پیکرش از حرف من لرزید و رفت

 گفتم از چشمت بیفشان قطره ای

 ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت

 گفتمش من را مبر از خاطرت

 خاطراتش را به من بخشید ورفت

                                       

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند...

خدا گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد.

روزی گنجشک نشست و هیچ نگفت. خدا لب به سخن گفتن گشود.

گفت: بگو آنچه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم بود و سر پناه بی کسیم، با طوفانت آن را ازمن گرفتی...

بغض را گلویش را بست.... فرشتگان سر به زیر انداختند...

خدا گفت:ماری در لانه ات بود، چه بلاها از تو دور کردم و ...

بغض گنجشک شکست و گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...