پاییز

پاییز را حس می کنم

پاییز را با همه وجودم حس می کنم

گزندگی سرمائی که گرگ و میش هوای صبح اول صبح

باعث می شود پتو را بیشتر به خود بپیچم

و پیری درختان انگار هوس ریزش دارند

انگار می خواهند بار سنگین برگها را از دوش بردارند

و انگار دوست دارند صدای لذت بخش خش خش رنگهای نارنجی و زرد و قرمز را

در زیر پای عابران بشنوند

و خرده خرده برگها که  به خاک باز می گردند و در چرخه حیات

باز جزئی از درخت می شوند.

آسمانی که دیگر آبی آبی آبی نیست

کمی به سفیدی می زند

انگار دوست دارد رنگ جدیدی را تجربه کند و باز باران

شهد زندگی ؛ شهد زیبای زندگی

باران قطرات حیات بخش آب

هوس خیس شدن دارم زیر بارانی که بر من و برگها و درختان می ریزد

هوس نفس کشیدن دارم زیر هوائی که باران آن را ملس و خوشبو کرده است

safar

salam be hameye dostaye khobam ke lotf daran va be safheye man sar mızanan 

chandıst dar safaram va az sar zadan be webloge khodam be door va az hame badtar vaght nakardam be weblogetoon sar beznam valı  ghol mıdam bargashtam hatman jobran konam va az khejalatetoon dar bıyam

بی بهونه ...

چرا نمی شه بی بهونه از همدیگه یاد کنیم

این گل ها بی بهونه تقدیم شما

بانوی روشندل شیلات...(یادش بخیر)

 

مرداب این سرزمین پیر

همچون سطوح دیده طفلان بی گناه

نقش آفرین چهره ماه و ستاره ها

می خواهد از نسیم سحرگهان پاسخ دهد به پرسش او همره فلق

ای روزگار لعنتی با اوچه کرده ای

با آن بلند همت اکنده از غرور

با آن که بود سراچه چشمش پر زنور

با آن بزرگ بانوی روشندل شیلات

می بافد از کلاف یاس روز و شب دیباجی از امید

در دل هراس نیست

در دل بانوی روشندل شیلات

قایقش در دل امواج خروشان و بلند گرچه شد بازیچه خشم دریا

چشم امید به هر حال به هر سو افکند

تا ببیند که کسی نیست به ساحل پیدا

که بجوید از وی راه فردا

اینک ز پشت پلک پنجره می دید

سیما به صبح پرزنور و می شنید آوایی زدور

بانوی روشندل شیلات

ای روزگار لعنتی با اوچه کرده ای

با او که از کلاف یاس روز و شب می بافد از امید

دیباج و پرنیان به دل

بانوی روشندل شیلات

یک ماه گذشت...

سلام...

از ایجاد این وبلاگ یک ماه می گذره...تولدش مبارک...دلم می خواد حرف دلتونوبی ملاحظه 

بی رودروایسی در موردش بهم بگین...انتقاد کنین...منتظرما...