در نقاشی لحظه ای فرا می رسد که نقاش می داند تابلویش تمام شده است.
چرایش را نمی داند . تنها به ناتوانی ناگهانی اش از ایجاد هر گونه تغییر در تابلو معترف می شود.
تابلو و نقاش وقتی از هم جدا می شوندکه دیگر به هم کمک نمی کنند.
وقتی که تابلو دیگر نمی تواندبه نقاش چیزی ببخشد،
وقتی که نقاش دیگر نمی تواند به تابلو چیزی ببخشد.
یک اثر وقتی تمام می شود که هنرمنددر برابرش به تنهایی مطلق می رسد.
آدم عاشق در برابرعشقش مانند نقاش است در برابر تابلویش- در خاتمه دادن دودل است.
مدام می خواهد چیزی را اصلاح کند، می خواهد لحظه تنهایی را به تعویق بیندازد.
کلماتش در حقیقت برای شما بیان نمی شوند، برای خودش هم بیان نمی شوند...
من به زیبایی چشمان تو غمگین ماندم
و به اندازه هر برق نگاهت به نگاهی نگران
توبه اندازه تنهایی من شاد بمان
شاد بمان
شاد بمان