در نقاشی لحظه ای فرا می رسد که نقاش می داند تابلویش تمام شده است. 

چرایش را نمی داند . تنها به ناتوانی ناگهانی اش از ایجاد هر گونه تغییر در تابلو معترف می شود. 

تابلو و نقاش وقتی از هم جدا می شوندکه دیگر به هم کمک نمی کنند. 

وقتی که تابلو دیگر نمی تواندبه نقاش چیزی ببخشد، 

وقتی که نقاش دیگر نمی تواند به تابلو چیزی ببخشد. 

یک اثر وقتی تمام می شود که هنرمنددر برابرش به تنهایی مطلق می رسد. 

آدم عاشق در برابرعشقش مانند نقاش است در برابر تابلویش- در خاتمه دادن دودل است. 

مدام می خواهد چیزی را اصلاح کند، می خواهد لحظه تنهایی را به تعویق بیندازد. 

کلماتش در حقیقت برای شما بیان نمی شوند، برای خودش هم بیان نمی شوند...

خدایا کمک کن هر وقت می خواهم درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با  
کفش های او راه بروم...

شاد بمان

  

 من به زیبایی چشمان تو غمگین ماندم 

و به اندازه هر برق نگاهت به نگاهی نگران 

توبه اندازه تنهایی من شاد بمان 

                                    شاد بمان 

                                               شاد بمان

دنیای امروز ما

دنیای پیشرفته امروز در عین نزدیکی دنیای فاصله هاست 

دنیای ارتباط از راه دور...

تنها عنصر وجودی ما کسانی هستند که دوستشان داریم و دیگر هیچ. 

زندگی مان هر چقدر هم که در سنگری مخفی باشد  

بر بلندی هایی  سوخته از باد پنهان باشد 

باز هم در چهره هایی که دوستشان داریم  

در فکری که متوجه آنهاست 

در نفس کشیدن آنها برای ما 

در نفس کشیدن ما برای آنها 

به ما نزدیک است...