گریزی نیست...

 من گریزانم از این خسته ترین شکل حیات        
 و از این غربت تلخ که به اجبار به پایم بستند

 می گریزم از شب
 می گریزم از عشق

 و تو ای پاک ترین خاطره ها همه جا در پی تو می گردم

نظرات 3 + ارسال نظر
نازلی چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:01 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

چقدر قشنگ بود
من گریزانم از این خسته ترین شکل حیات
و از این غربت تلخ که به اجبار به پایم بستند

خیلی دوسش داشتم.

ممنون...

افسانه پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:01 ق.ظ http://affa.persianblog.ir

همیشه با تصور بهشت، با یاداوری خاطره ها زندگی می کنیم ... اما تا حالا فکر کردی اگه بهشتی در کار نباشه چی؟!
اگه زندگی، ساختن بهشت با دستهای خودمون باشه چی؟!
...........
شاید ...
نباید از هیچ چیزی گریخت ... از عشق ... از شب ... از ... از هر چیزی که می آد و ناغافل آدم رو پیدا می کنه!
این همه ما گشتیم ... حالا بذاریم اونایی یا اون چیزایی که ما رو پیدا کردن، ما رو داشته باشن :)
و با همین داشته ها ، بهشت رو خلق کنیم.

افسانه جونم عالی بود عالی...حتما به نظرت عمیقا فکر می کنم...حق با توه...

نیلوفر پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:11 ب.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

قشنگ بود !

ممنون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد