روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند...
خدا گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد.
روزی گنجشک نشست و هیچ نگفت. خدا لب به سخن گفتن گشود.
گفت: بگو آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم بود و سر پناه بی کسیم، با طوفانت آن را ازمن گرفتی...
بغض را گلویش را بست.... فرشتگان سر به زیر انداختند...
خدا گفت:ماری در لانه ات بود، چه بلاها از تو دور کردم و ...
بغض گنجشک شکست و گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
عزیزم ممنون از تبریکت تو ۳۶۰ و وبلاگ!
ایشالا یه روز هم برای تو !
این سرگذشت خیلی غم انگیز بود! آدم دلش واسه گنجشکه می سوزه آخه!
خواهش می کنم... ممنونم... غم انگیز بود ولی خیلی از ماها بعضی وقتها وضعمون حتی از گنجشکه هم بدتر ه و لی مهم اینه به حکمتش پی ببریم تا آروم بشیم...