آمد اما...

آمد اما بی صدا خندید و رفت

 لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت

 آمد ازخاک زمین اما چه زود

 دامن از خاک زمین برچید و رفت

 دیده از چشمان من پنهان نمود

 از نگاهم رازها فهمید و رفت

 گفتم اینجا روزنی ازعشق نیست

 پیکرش از حرف من لرزید و رفت

 گفتم از چشمت بیفشان قطره ای

 ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت

 گفتمش من را مبر از خاطرت

 خاطراتش را به من بخشید ورفت

                                       

نظرات 4 + ارسال نظر
امین شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:57 ب.ظ http://www.editiranforum.blogsky.com

خیلی وبلاگ جالبی دارید
به وبلاگ من هم سر بزنید بد نیست

سلام...ممنون. لطف دارین...حتما...

[ بدون نام ] شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:11 ب.ظ http://hamsoosite.com/

دوست عزیز
سلام وبلاگ جالب و زیبایی دارید حیف است که این وب از کاربران کمی برخوردار باشد برای افزایش کاربران وب خودت میتوانی آنرا در سایت زیر ثبت کنی کاری هم ندارد نه باید لینک باکس بگذاری و نه کار دیگر فقط به نشانی زیر برو و وب خودت را ثبت کن.
موفق باشی
http://hamsoosite.com/

سلام...ممنونم. شما لطف دارین...

بهاره دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:20 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام تیچر جونم
خوفی؟
ببخشید من چند روزی دسترسی به نت نداشتم و نتونستم بیام پیشت... خیلی شعر زیبا و غم انگیزی بود...امان از این خاطرات ماندگار و امان از عزیزانی که میروند و دست آدم هم بهشون نمی رسه:( خاطرات بجا مونده از این عزیزان بدجور آدم رو اذیت میکنه:(

سلام خانومی... خواهش می کنم...امان امااااااااااااااااااااااااان

مشی خانوم دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:18 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

خیلی قشنگ بود!
خاطراتن که همیشه می مونن!

مرسی عروس خانوم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد