آمد اما بی صدا خندید و رفت
لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت
آمد ازخاک زمین اما چه زود
دامن از خاک زمین برچید و رفت
دیده از چشمان من پنهان نمود
از نگاهم رازها فهمید و رفت
گفتم اینجا روزنی ازعشق نیست
پیکرش از حرف من لرزید و رفت
گفتم از چشمت بیفشان قطره ای
ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت
گفتمش من را مبر از خاطرت
خاطراتش را به من بخشید ورفت
خیلی وبلاگ جالبی دارید
به وبلاگ من هم سر بزنید بد نیست
سلام...ممنون. لطف دارین...حتما...
دوست عزیز
سلام وبلاگ جالب و زیبایی دارید حیف است که این وب از کاربران کمی برخوردار باشد برای افزایش کاربران وب خودت میتوانی آنرا در سایت زیر ثبت کنی کاری هم ندارد نه باید لینک باکس بگذاری و نه کار دیگر فقط به نشانی زیر برو و وب خودت را ثبت کن.
موفق باشی
http://hamsoosite.com/
سلام...ممنونم. شما لطف دارین...
سلام تیچر جونم
خوفی؟
ببخشید من چند روزی دسترسی به نت نداشتم و نتونستم بیام پیشت... خیلی شعر زیبا و غم انگیزی بود...امان از این خاطرات ماندگار و امان از عزیزانی که میروند و دست آدم هم بهشون نمی رسه:( خاطرات بجا مونده از این عزیزان بدجور آدم رو اذیت میکنه:(
سلام خانومی... خواهش می کنم...امان امااااااااااااااااااااااااان
خیلی قشنگ بود!
خاطراتن که همیشه می مونن!
مرسی عروس خانوم...