مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد:
توله های فروشی
چیزی از نصب آن نگذشته بود که مغازه دار متوجه پسر کوچولویی شد که جلوی او ایستاده بود
پسرک از او خواست تا توله ها را به اونشان دهد. مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او یک عدد سگ با پنج تا توله سگ فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت.
پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت:" اون توله هه چشه؟" مغازه دار توضیح داد که آن توله از همان روزتولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمر خواهد لنگید. در واقع اون توله خیلی بدرد بخور نیست.
پس کوچولو نگاهی عمیق به فروشنده کرد و گفت: من همونو می خوام. مغازه دار موافقت نکرد. اما پسر کوچولو مدام اصرار می کرد تا اون توله رابخرد. بالاخره مغازه دار راضی شد و در حالی که از اصرار پسر متعجب بود توله را به او داد.
پسرک توله رابغل کرد و در حالی که از گوشه چشمش یک دانه اشک درخشان روی صورتش می لغزید لنگ لنگان از مغازه بیرون رفت.
الهییییی... چقدر دلم سوخت برا پسرک:(
چطوریایی تیچر جونم اینا؟ خوفی؟:)
خوبم...مرسی که سر زدی...
وای چقدر این داستان قشنگ بود . کیف کردم . دلم برای هر دوتاییشون سوخت.
شما لطف دارین...
الهی که من بمیرم! کلا من عاشق حیوونام! اصن دوس ندارم کسی اونا رو بفروشه یا بخره! طوله رو نباید از مادر جدا کرد ! اونم جون داره.خیلی دلم سوخید دوستم!
مرسی از کامنتت تو وبلاگم! قابل شما رو نداره!
دور از جون...آخی می دونم...بله ولی متاسفانه خیلی امر رایجیه...
خواهشمندم...
طفلیییییییی هر دو، هم پسرک و هم توله سگ!
و طفلی تر مردی که چشمهاش رو بسته بود!!!!!
و طفلی تر تر همه ما آدمهایی که با این چشمها به زندگی نگاه می کنیم!
فوق العاده بود ...
متشکرم...