کلاغ

برای زیباترینم

 

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی

و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس .

 با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست

صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را .

کلاغ از کائنات گله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی ها تنها سهم اوست

و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود .

کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود

 و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست.

 فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند .

 سیاه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هیچ نگفت .
خدا گفت : سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند

 و تو این چنین زیبایی ات را بنویس.

 اگر نباشی جهان من چیزی کم دارد.

خودت را از آسمانم دریق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. این منم که دوستت دارم سیاهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند.

این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.

نظرات 1 + ارسال نظر
آسمون(مشی) دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:13 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

اشک توی چشمام جمع شد...
خیلی خوب بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد