آدمی هر چه بیشتر به روشنایی نزدیک می شود تاریکی درون خود رابیشتر می بیند.

یک سوال...شماره ۳

مهم ترین عامل در ارتباط با همه انسانها گفتگوست.  

اما مردم دیگر از حرف زدن دست کشیده اند.  

دیگر جایی جمع نمی شوند تا گپ بزنند و حرف های هم را بشنوند. 

به تاتر و سینا می روند. تلویزیون تماشا می کنند. رادیو گوش می دهند.  

کتاب می خوانند اما به ندرت با هم حرف می نند! چرا؟! 

چرا اینگونه شدیم؟!

در نقاشی لحظه ای فرا می رسد که نقاش می داند تابلویش تمام شده است. 

چرایش را نمی داند . تنها به ناتوانی ناگهانی اش از ایجاد هر گونه تغییر در تابلو معترف می شود. 

تابلو و نقاش وقتی از هم جدا می شوندکه دیگر به هم کمک نمی کنند. 

وقتی که تابلو دیگر نمی تواندبه نقاش چیزی ببخشد، 

وقتی که نقاش دیگر نمی تواند به تابلو چیزی ببخشد. 

یک اثر وقتی تمام می شود که هنرمنددر برابرش به تنهایی مطلق می رسد. 

آدم عاشق در برابرعشقش مانند نقاش است در برابر تابلویش- در خاتمه دادن دودل است. 

مدام می خواهد چیزی را اصلاح کند، می خواهد لحظه تنهایی را به تعویق بیندازد. 

کلماتش در حقیقت برای شما بیان نمی شوند، برای خودش هم بیان نمی شوند...

خدایا کمک کن هر وقت می خواهم درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با  
کفش های او راه بروم...

شاد بمان

  

 من به زیبایی چشمان تو غمگین ماندم 

و به اندازه هر برق نگاهت به نگاهی نگران 

توبه اندازه تنهایی من شاد بمان 

                                    شاد بمان 

                                               شاد بمان