آمد اما...

آمد اما بی صدا خندید و رفت

 لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت

 آمد ازخاک زمین اما چه زود

 دامن از خاک زمین برچید و رفت

 دیده از چشمان من پنهان نمود

 از نگاهم رازها فهمید و رفت

 گفتم اینجا روزنی ازعشق نیست

 پیکرش از حرف من لرزید و رفت

 گفتم از چشمت بیفشان قطره ای

 ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت

 گفتمش من را مبر از خاطرت

 خاطراتش را به من بخشید ورفت

                                       

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند...

خدا گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد.

روزی گنجشک نشست و هیچ نگفت. خدا لب به سخن گفتن گشود.

گفت: بگو آنچه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم بود و سر پناه بی کسیم، با طوفانت آن را ازمن گرفتی...

بغض را گلویش را بست.... فرشتگان سر به زیر انداختند...

خدا گفت:ماری در لانه ات بود، چه بلاها از تو دور کردم و ...

بغض گنجشک شکست و گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

بگذار بگویم...

 

بگذار بگویم که سالهاست من مرده ام سالهاست که فقط در

 بین زنده گان نام زنده را با خود یدک می کشم.

 بگذار بی پرده بگویم سالهاست غروب کرده ام بگذار نهفته ای از

درونم را برایت آشکارسازم.

 بگذار بگویم مردمان عجیب این شهرغریب سالهاست عشق را

 به آتش کشیده اند.

 سالهاست که محبت رابه اسارت گرفته ا ند وصداقت را درآتش

 افکنده اند .

 بگذار بگویم که این نامردان آرزو را زنده بگور کرده وا مید را خفته

 و به خاک سپرده اند.

 "آه" از چه بگویم. دلم در حسرت ا مید فردا می تپد. بغضم در

 حسرت یک فریاد بلند به سر می برد .

 ای کاش می شد فریاد کرد غم درون را .

 کاش می شد با صدای بلند عشق را رسوا کرد .

 ای کاش می شد به همه گفت : بد بختی را ...

 ا ما نه بگذار مردم در این اندیشه با شند که من

 خوشبختم حداقل ظاهرم این را نشان می دهد

                                                   بگذار بگویم...

                                                                                    بگذار...

دنیای افکارم را آب و جارو می کنم

خوب ها و بدها را جدا می کنم و بهترین ها را در باغچه باورهایم می پرورانم

تا سبز شوم... سبز سبز

و اما عشق...

 دوست داشتن برتر از عشق است

 

عشق یک جوشش کور است
و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه
واز روی بصیرت روشن و زلال.

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و
هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند و
تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،
و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.

عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.

عشق جنون است
و جنون چیزی جز خرابی
و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود
و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را
در دوست می بیند و می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،
بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.

عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.

عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.

عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.

ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ،
که دوست را به دوست می برد.

عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد
ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست
در خود دارد ،داشته باشند.

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:
“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
که حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و
معشوق نیز منفور میگردد

دوست داشتن ایمان است و
ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است
از جنس این عالم نیست.”

“دکتر علی شریعتی”