به سنت روزهای آخر سال داشتم دفتر و پوشههای قدیمی را «خانهتکانی» میکردم! که برخوردم به این .......
همیشه ، وقتی تنها و نا امید و ملول
تنت ، روانت ، از دست این و آ ن خسته ست
همیشه ، وقتی رخسار این جهان تاریک
همیشه ، وقتی درهای آسمان بسته ست
همیشه ، گوشه ی گرمی ، به نام " دل " با توست
که صادقانه تر از هر که ، با توپیوسته ست !
به دل پناه ببر ! آخرین پناهت اوست .
تو را چنان که تمنای توست ،دارد دوست
برای زیباترینم
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی
و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس .
با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست
صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را .
کلاغ از کائنات گله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی ها تنها سهم اوست
و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود .
کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود
و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست.
فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند .
سیاه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هیچ نگفت .
خدا گفت : سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند
و تو این چنین زیبایی ات را بنویس.
اگر نباشی جهان من چیزی کم دارد.
خودت را از آسمانم دریق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. این منم که دوستت دارم سیاهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند.
این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
نزدیک می شوی به من
فرسنگها در منی
در من خانه می کنی
در من حضور می یابی
لحظه به لحظه
هرجا و هر کجا
توی انگشتهایم جاری می شوی
سطرسطرخاطراتم را می نگاری
روی لبم می نشینی
خنده می شوی
حرف می شوی
دلم که می گیرد
ازچشمهایم می باری
کیستی؟
کیستی تو ؟
کیستی تو که این همه
در من می تابی
بی آنکه کاسته شوی
بی آنکه غروب کرده باشی
کیستی؟
کیستی تو که این همه
سزاوار حرفهای عاشقانه ای
کیستی تو که دیدنت زندگی
رفتنت مرگ است
در من بمان
از هنوز تا همیشه
انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند.
با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.
در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را
نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر
صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین
زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می
کند,تمامی عیوب او را می بینیم .
بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه
بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود
به ما با همین شیوه می اندیشد.
پائولو کوئیلو